ای همنشین،ای هم زبان،ای وصله ی تن! ای یادگار روزهای خوب و شیرین! مژگان ما چون برگ کاج زیر باران،از اشکها گوهر فشان است در پرده پرده چشم ما،چون ابر خاموش، اشکی نهان است ای هم زبان!ای وصله ی تن! ما آمدیم از دشتها ،از آسمانها بر اوج دریاها پریدیم،تا عاقبت اینجا رسیدیم با من بمان،شاید پس از این یکدگر را،هرگز ندیدیم.
یک لحظه رخصت ده سرم را،بر شانه ات بگذارم ای دوست تا بشنوی بانگ غریب های هایم من با توأم یا نه؟نمی دانم کجایم من دانم و تو،رنجی که در راه محبت ها کشیدیم تو دانی و من،عمری که در صحرای محنت ها دویدیم ای جان بیا با هم بگرییم،شاید پس از این یکدگر را ،هرگز ندیدیم این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر،سر را بنه برشانه ام چون سوگواران چشمان غمگین را چنان ابر بهاران، بارنده کن،بر چهره ام اشکی بباران آری بیا با هم بگرییم، بر یاد یاران و دیاران ای همنشین! ای هم نفس!ای دوست!ای یار! این لحظه ی تلخ وداع است در چشم من فریاد غمگین جدایی است فردا میان ما حصار کوه و دریاست ما خستگانیم،باید کنار هم بمانیم.با هم سرود تلخ غربت را بخوانیم آوخ! عجب دردی است یاران را ندیدن،رنج گرانبار فراق نازنینان را کشیدن اما چه باید کرد؟اما چه باید کرد ای یار؟!باید ز جان بگذشتن و بر جان رسیدن می لرزم از ترس،ترسم که این دیدار آخر باشد ای دوست ای همنفس!ای هم زبان!ای وصله ی تن! ای یادگار روزهای خوب و شیرین! هنگام بدرود،وقتی چو مرغان از کنار هم پریدیم،وقتی به سوی آسمانها پر کشیدیم،دیگر ز فرداهای مبهم نا امیدیم،شاید که مردیم. شاید که دیگر بار با هم،هرگز گل الفت نچیدیم باید به کام دل بگرییم شایدپس از این یکدگر را هرگز ندیدیم...
|